•????????????????????????????•



انسان ها می آیند که بروندهر کسی ماندنی نیسپس خودت را برای رفتن بهترین فرد زندگیت آماده کن . . . 

--- 

خورشید روی تموم تنش میتابید و باعث گرمی جسمش شده بود

​​​​​​پنجره ی اتاق باز بود و نسیم ملایمی به داخل اتاق می‌وزید و باعث می‌شد پرده ی اتاق روی دستش کشیده شود 

با حس کشیده شدن چیز نرمی بر روی دستش چشمانش را باز کرد و به آرامی روی تخت نشست. 

تقویم اتاق را برداشت و به تاریخ نگاه کرد

10 آپریل بود.

ناگهان لبخنده تلخی روی لبهایش نشستامروز روزی بود که مادرش پا به این دنیا گذاشته بود ولی . . 

سال بود که مادرش دیگر در این دنیا وجود نداشت! 

یک سال از رفتنش می‌گذشتیک سالی که همه چیز مثل زندان برایش تجربه میشد.

طبق روال عادی لباس های ساده ای پوشید و موهایش را بافت ساده ای زد.

​​​​​کفش هایش را پوشید و کیفش را برداشت و از خانه خارج شد . 

نفس عمیقی کشید و به سمت گلفروشی کوچک شهر رفت تا برای فرشته ای که بودنش در کنارش حسرت شده بود گله زیبایی تهیه کند.

بعد از چند دقیقه که به گلفروشی رسید وارد مغازه شد و به چشمانش را از بوی خوش مغازه بست.

نفس عمیقی کشید و آن بوی خوش را وارد ریه هایش کرد 

به آرامی چشمانش را باز کرد و به مغازه دار نگاه کرد ، و گفت : یک دسته گل نرگس میخواهم. 

گلفروش لبخند عمیقی زد و مشغول درست کردن دست گل شد و سعی کرد با بهترین چیز آنرا درست کند.

دخترک روی صندلی نشست و خاطراتی که در دوران کودکی از تولد مادرش داشت را مرور میکردچه خاطرات زیبایی داشتندلبخند های مادرش از هر چیزی زیبا تر بودندچشمانش از هر رنگ زیبا تر بودندآغوشش از هر چیز گرمتر بود. 

ولی او دیگر قرار نبود لبخند مادرش را تماشا کند ! 

قرار نبود چشمانش را تماشا کند ! 

و قرار نبود آغوشش را تجربه کند ! 

گلفروش وقتی دسته گل را حاضر کرد بفرمایید نه چندان بلندی گفت تا حواس دخترک را جمع کند.

با بغض به صاحب مغازه نگاه کرد و از جایش بلند شد ، دسته گل را گرفت و از گلفروشی خارج شد. 

به سمت قبرستان کوچک شهر قدم برداشت تا بتواند کنار مادرش برود.

در راه به دسته گل نگاه کردگل نرگسگلی ک مادرش بشدت عاشقش بود 

دسته گل را به بینی اش نزدیک کرد و بوییدمثل همیشه خوش بو بودند ولی هنوز هم نمی‌توانست باور کند که این دسته گل قرار است روی قبر مادرش بنشیند ن در دستان مادرش به آغوش کشیده شوند! 

به قبرستان که رسید با سرعت دوید تا زودتر به قبر مادرش نزدیک شود 

وقتی به قبر مادرش رسید کیفش را گذاشت زمین و قبر مادرش راه بغل کردتنها میخواست گریه کند و فریاد بزند ولی نمی‌خواست تولد مادرش را خراب کند! 

پس شروع کرد به حرفای ناگفته ای که داشتاز درد هایش گفت از تنهاییشاز اینکه چقدر دلش برای مادرش تنگ شدهاز اینکه دلتنگ تولد هایی است که با هم تجربه میکردند. . . 

وقتی کاملا خالی شد دسته گل را روی قبر مادرش چید و قبر را زیبا تر از قبل کرد 

روبه روی آن ایستاد و لبخنده غمگینی زد . 

آن موقع بود که در دلش گفت : 

بالاخره همه انسان ها رفتنی هستند و ما باید رفتن آنها را بپذیریم ! 

 

نمی‌دونم چرا همچین چیزی به ذهنم خورد ولی بنظرم جالب بود

تولدت مبارک مامانیم. 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها